loading...
یه دل . . .
sina بازدید : 93 پنجشنبه 02 خرداد 1392 نظرات (0)

چی شد که سیگاری شدی ؟ً

یه شب بارون میومد ، خیلی تنها بودم..........

چی شد که سیگارو ترک کردی ؟!

یه شب بارون میومد ، دیگه تنها نبودم.......

چی شد که الکلی شدی و دوباره سیگارو شروع کردی ؟!

یه شب بارون میومد ، دوباره تنها شدم.......

چی شد که آوردنت اینجا و بستریت کردن ؟!

یه شب بارون میومد             

خیلی تنها بودم

اونو دیدم

اون دیگه تنها نبود.....

sina بازدید : 109 چهارشنبه 06 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

صبح، قبل از آنکه از خانه بیرون بروم، مدادی بر می دارم و روی یک تکه کاغذ طرحی از یک لبخند می کشم. آنوقت پشتش را تف می زنم و می چسبانم روی لبهایم.

هر کس چیزی گفت، هر کس حرفی زد، هر کس نگاهی کرد، هر کس نزدیک شد، رویم را بر می گردانم و کاغذ را نشانش می دهم. کاغذ تف مالی شده تا عصر خشک می شود و شل می شود و نمی دانم دقیقا چه وقتی می افتد و گم و گور می شود و من می مانم و غروب و شب و لبهای بدون لبخند کاغذی… و غیر قابل تحمل می شوم؛ برای خودم، برای دیگران.

فردا صبح، دوباره مداد را بر می دارم و دوباره لبخند تازه ای می کشم و دوباره با تف به روی لبهایم می چسبانم. می دانم… یک روزی بالاخره یا مداد به انتها می رسد، یا کاغذ تمام می شود، یا تف هایم می خشکد…

و من می مانم و خشک و هیچ و خالی {#97}

sina بازدید : 139 سه شنبه 04 بهمن 1390 نظرات (0)

امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكی رو با هم سپری كرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهی هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور كنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می كرد. منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه می كرد یك آن خشكش زد ژاله داشت  وارد دانشگاه می شد.  منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی. بعد سكوتی میانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی كه از قدیم  میانشون بود بیدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یك عشق بزرگ، عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم می كرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول كرد طی پنچ ماه سور سات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو اغاز كردند. یه زندگی رویایی زندگی كه همه حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت رو گرم می كرد.

ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.

 در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم  برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان انجا هم نتوانستند كاری بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت.

ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر كرد منصور از این زندگی سوت و كور خسته شده بود و گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد.منصور ابتدا با این افكار می جنگید ولی بلاخره  تسلیم این افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده. در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معركه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش. حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.

یه شب كه منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت  من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم.......  دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختی تكیه داد وسیگاری روشن كرد  وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد .

ژاله هم می دید هم حرف می زد . منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده . منصور با فریاد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازی كردی و با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دكتر در حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد  از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم. سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دكتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت. دكتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

 منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...

sina بازدید : 201 چهارشنبه 09 شهریور 1390 نظرات (0)


هشت سال است که “رودان”، لک لک نر، هر سال براي ديدار و بودن با همسر بيمار و معلول خود، “مالنا”، 13 هزار کيلومتر پرواز مي کند و به آشيانه ي تابستاني عشق خود باز مي گردد

.......................

sina بازدید : 173 چهارشنبه 09 شهریور 1390 نظرات (0)
دختر پسری با سرعت120کیلومتر سوار بر موتور سیکلت


دختر:آروم تر من میترسم


پسر:نه داره خوش میگذره


دختر:اصلا هم خوش نمیگذره تو رو خدا خواهش میکنم خیلی وحشتناکه


پسر:پس بگو دوستم داری


دختر :باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر


پسر:حالا محکم بغلم کن(دختر بغلش کرد)


پسر:میتونی کلاه ایمنی منو برداری بذاری سرت؟اذیتم میکنه


و.....


روزنامه های روز بعد: موتور سیکلتی با سرعت 120 کیلومتر بر ساعت به ساختمانی اثابت کرد موتور سیکلت دو نفر سرنشین داشت اما تنها یکی نجات یافت حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر که سوار موتور سیکلت بود متوجه شد ترمز بریده اما نخواست دختر بفهمه در عوض خواست یکبار دیگه از دختر بشنوه که دوستش داره(برای اخرین بار)

sina بازدید : 256 سه شنبه 08 شهریور 1390 نظرات (0)

دلم گرفته یک ساعت از اخرین دیدارمون میگذره نمیدونم الان چه احساسی داری

نمیدونم به من فکر میکنی یا نه؟؟؟

از احساساتت خبر ندارم ولی مخوام بهت بگم ....

میخوام از خودم وقلب شکستم بگم میخوام از احساساتم برات بگم ...

اون قدر دوست دارم که وقتی بهت فکر میکنم به اوج میرسم اون قدر دوست دارم که قبل

از اینکه بخوام بیامو ببینمت حسابی به خودم میرسم...

اون قدر دوست دارم که وقتی به چشمات نگاه میکنم هیچی ازخدا نمیخوام ...

اون قدر دوست دارم که دوست دارم لحظه لحظه زندگیموکنارت باشم ... دوست دارم

که تمام روز کنارت باشم ....دوست دارم که حداقل برای یه بارم که شده دستاتو بگیرم

هر وقت میبینمت به خودم میگم اون قدر نگات میکنم که ازت سیر بشم ولی افسوس

که وقتی از کنارم رد میشی و میری وقتی فقط یه دقیقه میگذره دوباره تو رو میخوام ...

نمیدونی که چقدر در فراقت میسوزم ...فکر نمیکنم دردی بد تر از عاشقی باشه ...

هر وقت ازت جدا میشم تا وقتی که دوباره ببینمت دلم گرفته وکسلم هیچ چیز تو دنیا

وجود نداره که بتونه منو شاد کنه ...نمیدونم چرا؟؟؟

ای کاش از احساسم نسبت به خودت باخبر بودی ای کاش میدونستم که مشکلت چیه

یه مدتیه که خیلی تو خودتی ...میدونم که برای خودت نگرانی ولی به خدا قسم من از

خودت بیشتر میسوزم وقتی تو درد میکشی انگار من درد میکشم وقتی تو تو فکری...

منم ناخواسته میرم تو فکر وقتی تو حوصله نداری منم حوصله هیچ کس وهیچ چیزو

ندارم نمیتونم دوریتو تحمل کنم دارم میسوزم ولی تو از این سوختن بی خبری میدونم

که نمیدونی از عشقت دارم میسوزم ...

اگه میدونستی حتما برام یه کاری میکردی ...اون قدر مهربونی ...اون قدر سنگین و

باوقاری که نمیتونم راز دلمو بهت بگم اون قدر مهربونی که وقتی کنارتم تمام وجودم از

عشقت پر میشه ...

اون قدر مهربونی که عشق پاکتو بهم دادی ...

من تو رو میخوام چون تموم زندگیم اینه دارم میرم ته دیوونگیم اینه

صدای من بهت نمیرسه ولی همین که خوشبختی برام بسه ...

نمیدونم چی کار کردی که با قلبم به خاطر تو بیرحمم و نمیدونم چیکار کردی که اینقدر

دوست دارم ...

الان دارم به یادت اشک میریزم ...اره دارم برای تو گریه میکنم ولی تو از گریه من بی

خبری ... مواظب خودت باش ...یادت باشه که خیلی دوست دارم

عشقت همیشه با منه ...من هیچ وقت تنها نیستم عزیزم
sina بازدید : 294 سه شنبه 08 شهریور 1390 نظرات (0)
چقدر امروز من شکسته ام... می خوام از دست تو بگريم تا برسم به اوج ابرا... دیگه حتی چشمامم کم آوردن توی این هجوم اشکا...
می دونی؟! راحته مردن... اما وقتی موندی دیگه تو باید بجنگی...
چرا حتی لحظه ها سنگین شدن.؟! همون دقایقی که با تو حتی یه لحظه هم نبودن.
سینه ی سنگین و پر غصه ی من... پر بغضه... تو کجا و دستای خالی و سرد من کجا..؟!
هی ! بیا ! کوچه ی این دل تنگه اما خالی از صدای پات..سرده اما منتظر برای هرم گرمای نفسهات.
کاش می شد فقط خوبی ها و لحظه های خوب و پرخاطره با تو بمونه تو خاطرم.
اگه کوچت بی صدا بود... ولی تا دلت بخواد گریه های من پر فریاد بود و هق هق. من تنها من خسته... هر چی باشم عاشق تو... قلبمو با هر دو دستم می ذارم سر راهت.
یه روزی شاید بمونی با دلم. تا از همه خستگی هام هیچی نمونه، بدم به باد و بزنم فریاد.
شاید که تو تا همیشه باشی پیشم.
من تنها، من خسته، پر دردم، پر غصه.
می دونم که تو می تونی و فقط خودت می تونی دستامو تو دست بگیری ببری تا اوج ابرا.
sina بازدید : 236 سه شنبه 08 شهریور 1390 نظرات (0)

گاهی که دلم
به اندازه ي تمام غروبها می گیرد
چشمهایم را فراموش می کنم
اما دریغ که گریه ي ، دستانم نیز مرا به تو نمی رساند
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد
از چهل فصل دست کم یکی که بهار است من هنــوز تورا دارم

sina بازدید : 135 سه شنبه 08 شهریور 1390 نظرات (1)

میروم

از من آزرده مشو،

ميروم از خانه ي تو،

قبل رفتن تو بدان عاشق و بي تقصيرم،

تو اگر خسته اي از دست دلم حرفي نيست،

امر كن تا كه بميرم به خدا مي ميرم...

sina بازدید : 258 سه شنبه 08 شهریور 1390 نظرات (0)

من آشنایی ام که غـریبه من را نمیشناسد!
من غـریبه ام که آشنا من را نمیشناسد!

من آنم که هرکس یادگاری از درد بر دلم گذارد و رفتـــ !                               
من آنم که هرچه زجـرم دادند کینه شان را به دل نگرفتم ؛
من آنم که از دل مینویسم اما انگار کسی دل ندارد که حرفم را بدانـد!
مگر نگفتنـد: آنچه از دل بر آیــد لاجـرم بر دل نشیند؟!

من گمشده ای در غــربتـــ یادها هستم !

شاعــر نیستم اما شعــر میگویم، خواننــده نیستم اما میخوانم، مومــن نیستم اما خــدا را عبادت میکنم، نویسنــده نیستم اما مینویسم!

من آنم که به هـر که محبتـــ کــردم از پشتـــ به من خنجــر زد!
من آنم که سـینه اش غمها برای گفتن دارد!
من آنم که در این دنیا بی ادعاستــــ !
من آنم که به سادگی فرامـــوش میشوم زودتـر از یک پلک زدن، آنچنان که فراموشم کردند!

دنیای من با این همه گفتار سپیـدتـر از بـرفــــ استـــ چون اگر کسی را نداشته باشم خدا را دارم و اوستــــ یاره واقعیه من!

من آنم که کسی حتی نزدیکانم مرا با این نام نمیشناسنــد!
من آنم که ناشناس بودن را دوستــــ دارد!

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com


باز میخواهی بدانی کی هستم !؟
به راسـتی من کی هستم !؟

sina بازدید : 171 سه شنبه 08 شهریور 1390 نظرات (0)

اولین كسی كه عاشقش میشی دلتو میشكونه و میره . دومین كسی رو كه میای دوست داشته باشی و از تجربه قبلی استفاده كنی دلتو بدتر میشكنه و میزاره میره . بعدش دیگه هیچ چیز واست مهم نیست و از این به بعد میشی اون آدمی كه هیچ وقت نبودی . دیگه دوست دارم واست رنگی نداره .. و اگه یه آدم خوب باهات دوست بشه تو دلشو میشكونی كه انتقام خودتو ازش بگیری و اون میره با یكی دیگه.

 

با تو چه زندگیهایی که تو رویاهام نداشتم
تک و تنها بودم اما تو رو تنها نمیذاشتم
چه سفرها با تو کردم چه سفرها تو رو بردم
دم مرگ رسیدم اما به هوای تو نمردم
دارم از تو مینویسم که نگی دوستت ندارم
از تو که با یه نگاهت زیر و رو شد روزگارم
دارم از تو مینویسم دارم از تو مینویسم دارم از تو مینویسم
موقع نوشتنا وقت اسم گذاشتنا
کسی رو جز تو نداشتم اسمی جز تو نمیذاشتم
من تموم قصه هام قصه توست
اگه غمگینه اون از غصه توست
اون از غصه توست
با تو چه زندگیهایی که تو رویاهام نداشتم
تک و تنها بودم اما تورو تنها نمیذاشتم
حتی من به آرزوهات تو رو آخر میرسوندم
میرسیدی تو من اما آرزو به دل میموندم
هی میخواستم که بگم که بدونی حالمو
اما ترس و دلهره خط میزد خیالمو
توی گفتن و نگفتن از چه روزهایی گذشتم
انقده رفتم و رفتم انقده رفتم و رفتم که هنوزم برنگشتم
من تموم قصه هام قصه توست
اگه غمگینه اون از غصه توست
اون از غصه توست
هر چی شعر عاشقونست من برای تو نوشتم
تو جهنم سوختم اما مینوشتم تو بهشتم
اگه عاشقونه گفتن عشق تو باعث شه
اگه مردم تو بدون چه کسی وارثه شه .

اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی یاد

تا قیامت دل من گریه می خواد

چگونه فراموشت کنم تو را...

که از خرابه های هرزگی به قصر سپید عشق هدایتم کردی

و عاشقی بی قرار و یاری با وفا برای خویش ساختی

آهو بره ای شدی که دوستی گرگ را پذیرفتی

و برای اشکهای او شانه هایت را ارزانی داشتی

و با صداقت عاشه انه ات دلش را به درد آوردی

چگونه فراموشت کنم تو را.

sina بازدید : 151 سه شنبه 08 شهریور 1390 نظرات (0)

دل من تنها بود
دل من هرزه نبود
دل من عادت داشت
که بماند یک جا
به کجا؟
معلوم است
به در خانه ی تو
دل من عادت داشت
که بماند آن جا
پشت یک پرده تور
که تو هرروز آن را
به کناری بزنی
دل من ساکن دیوارو دری
که تو هرروز از آن می گذری
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغچه بود
که تو هرروز به آن می نگری
دل من رادیدی؟
ساکن کفش تو بود
یادت هست؟
درباره ما
Profile Pic
این روزا گاهی دلم برای خودمم تنگ میشه واسه خودمی که همیشه هر موقع که باید نه میگفتم خفه شدم و گفتم عیبی نداره ساکت باش هیچی نگو اخه چرا؟ خوب بابا واسه اینکه دوسش داری واسه اینکه اگه بگی نه میزاره میره واسه اینکه یاد گرفتی که اگه میخوای کسی و داشته باشی همیشه باید یه کاری کنی که ناراحت نشه بس نیست این همه دلیل بچگانه؟؟ اره وقتی به این چیزا فکر میکنم مبینم که این روزا عجیب دلم هوای خودم و کرده هوای اینکه با جرات بگم نه دیگه نمیخوام... میگن همچنان باید دلخوش بود دلخوش به زخمهایمان ...زخمهای ماندگار ولی با این همه بازم یادم میمونه که ؛ حرفی نزنم که به کسی بر بخورد ...کاری نکنم که کسی ناراحت شود....خطی ننویسم که آزار بده کسی رو ...یادم نره اگر کسی حرفی زد به دل نگیرم.... يادم باشد که روز روزگار خوش است ؛همه دل دلی دارند که نباید ازرده اش کنم و تنها دل من دل نيست.ولی اگه یه روز ببینم اون با من ناراحته کاری میکنم که ازم متنفر بشه بعد تنهاش میزارم که بعدش غصه نخوره مثه کاری که الان کردم :((
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • تماس با ما
    EMAIL : sdmd7572@yahoo.com
    آمار سایت
  • کل مطالب : 130
  • کل نظرات : 93
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 39
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 43
  • باردید دیروز : 23
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 43
  • بازدید ماه : 107
  • بازدید سال : 1,032
  • بازدید کلی : 20,244
  • کدهای اختصاصی




    مرجع کد آهنگ برای وبلاگ