وای خدای من دنیایی از کلمات روبروی من است و من نمی دانم از کدامشان استفاده کنم.یعنی نمی
دانم چه جوری حرفام و بیان کنم.ذهنم گنگی خاصی پیدا کرده وای اشک ها هنوز مطلب به میان
نیامده سرازیر می شوند انگار آنها زودتر می توانند حرفهای دلشان را بزنند..
ای کاش می شد با نگاه تمام مفاهیم را به دیگران القا کرد .
تاحالا شده از ته دل با تمام وجود به کسی محبت کنید تمام مهر محبتی که فکر می کنید تقدیمش کنید
بعد به خاطر یه اشتباه کوچک تمام آن محبت ها و احساسات پاکتون زیر سوال بره و حتی تو را
محکوم به دروغ بودن آن همه خلوص کنند
برای من اتفاق افتاده
به خاطر همین خسته شدم از بروز احساسات .نمی خواهم از این که بخواهم دیگری را به خودم
وابسته کنم از این که بخواهم طمع محبت خودم را به کسی بچشانم خسته شدم.
تو این دوره زمونه کسی ترا باور نمی کند تا خوبی می کنی تو را می خواهند تا محبت می کنی ترا
می خواهند ولی اگه روزی خسته شدی دلگیر شدی نمی گن این همونی بود که اینقدر وقت و زندگیش
و احساسش و به پای ما ریخت سریع ترا محکوم می کنند
زمانی بود به خاطر یک حرف نا مربوط که به من زده می شد خودم و ناراحت می کردم ساعت ها و
روزها به آن فکر می کردم اما الان خودم را دور از همه مسائل می گیرم خودم و درگیر دیگران نمی
کنم هر چه می خواهند بگویند حتی بی احترامیشان به نظرم ساده می آید ممکن است مرا به فکر وا
دارد ولی به احساساتم اجازه نمی دهم جریحه دار شوم نمی دانم چه بر سر من آمده
خسته شده ام...
سنگدل شدم...
خالی از احساس شدم...
یا عادت کرده ام...
هر چه هست برایم تکراری شده شاید خوب نباشد اینگونه باشم اما هرگز به خود اجازه نمی دهم
دیگری را اذیت کنم
و می دانم آزار و اذیت دیگری یعنی اینکه او را دچار تشویش می کنم و این مساوی است با مرگ
انسانیت که هرگز نمی خواهم
انسانیتم را از دست بدهم